ازسخن شنوتا سخنگو
محمدنبي عظيمي  محمدنبي عظيمي

 طنزگونه

                                                                                                             ازوقتی که پیر شده ام، احساس می کنم که بیشتر به همصحبت نیاز دارم تا به مأکول ومشروب و حوایج دیگری که یک آدم زنده به آن نیازدارد. البته که تنها هم هستم ؛ ولی آزمون هضم وگذران تنهایی را سالهاست که تجربه می کنم... آن چه کم دارم همصحبت است. همصحبتی که سراپا گوش باشد وسراپا هوش و درد های دلم را مانند زمانی که تو هنوز سخنگو نداشتی، بشنود. می دانی که چقدر یک حضور خوش آیند، حتا از راه دور وازورای امواج تیلفون می تواند برای هرآدم تنها مانند من نشاط آور باشد واثرگذار. اما برای من که چنین موهبتی کم رخ می دهد، حیران می مانم که این روزان وشبان پسین زنده گی را چگونه بدون داشتن همصحبتی دست به سرکنم. به ناچار ساعت ها سربه جیب تفکر فرو می برم ویا به نشخوار کردن خاطراتم می پردازم وسعی می کنم از میان این همه آدم واین همه نام ، یکی را پیدا کنم که سخن شنو باشد و بتوان باوی درد دل کرد. بازهم البته وصد البته که من از بیخ بته نیستم. چند سال پیش که هنوز اسم ورسمی داشتم به گواهی شاهدان عینی ، تعداد دوستان یکرنگم سربه رقم صد می زد وتعداد یاران گرمابه وگلستانم از تعداد انگشتان دست ها وپاهایم تجاوز می کرد، چه رسد به آشنایان وهمکاران و دکانداران  وبازاریان و کو چه گی ها وهمشهری ها که با آن ها سلام وعلیکی داشتم وایمایی واشارتی و به هیچ صورتی از صور، تعداد شان را ازهزاران کم نمی دانم.

 

  اما حالا که رها شده درانزوا و پرتاب شده دربرهوت تنهایی هستم ، دریغا که از یاران قدیم نه خبری است ونه اثری. ومن که عادت به گفتگو با رفیق ویار صاحبدلی دارم  ودرروزگار سربلندی و سرفرازی ام، ساعت ها پرحرفی می کردم وهرچه می گفتم مانند آیات منزل ، مورد قبول مخاطبان وشنونده گان سخنم قرار می گرفت، حیران می مانم که این همه غم دل را با چه کسی درمیان نهم. آخر از وقتی که طیارت B-52 بر فراز کشور بی صاحب مان به پرواز درآمدند وهزاران بلا ومصیبت را از آن بالا بالا ها بر سرمردمان سربه هوای مان فرو ریختند، غم دل اگر یکی دوتا بود، پس از آن ازشمار خارج شد و روزی نیست که یکی دوتای دیگر برآنها اضافه نشود و دل صاحب مردهء مرا به سرحد ترکاندن نرساند. از کوفت وآفت بم های هواپیما های امریکایی دیگر چه بگویم؟ آخرتو خودت خوب می دانی که آنچه مرا همیشه به درد ودریغ می کشانید وبار اندوه دلم را بیشتر ازپیش می ساخت ، همان تلاش های واقعیت گریزی وواقعیت ستیزیی بود که حتا درزمان " ما" توسط دولت مردان کامگار وکامجوی آن زمان بر جامعه بلاکشیده مان تحمیل می گردید ، چه رسد یه این روز واین روزگار که خودت می بینی وشاهد هستی که پس ازبمباران هوا پیما های B-52   این تلاش ها تا نهایت رسیده اند و سراپای جامعه در گنداب ولجنزار دروغ ومردم فریبی فرو رفته است.

 

  مسایل بسیاری است که مرا رنج می دهد وهرروز دلم می خواهد با کسی درمیان بگذارم.اما باکی ؟ مگر حالا سخن شنو پیدا می شود ؟ باری،  آن روزکه  اتفاقاً عریضه گکی داشتم و کارکی  وغم زمانه هم بر دلم فشار آورده بود ومی خواستم برای صاحبدلی آنها را باز گو کنم. ازخود پرسیدم ، کجا بروم کجا وبه کی مراجعه کنم. ؟ آیا به نزد آقای محمود حق شنو که حالا وزیرشده  ودرگذشته از جملهء همان یاران گرمابه وگلستانم بود بروم ؟. به نزد همو یار قدیم وندیمم که هرحرف مرا از هوا می قاپید واگر خوب می بود یا بد واگر با ارزش می بود یا بی ارزش ، هنگام سخن زدن با اخوان واقران خویش آن حرف ها را به حیث آیات منزل به کار می برد و می گفت : این سخن از من نیست ازجناب حقگو است که زمین وزمان او را می شناسد ودردرستی وحقانیت سخنانش کسی تردیدی به دل راه نمی دهد..                                                                

 

 بلی درسردوراهی تصمیم ایستاده بودم و نمی دانستم بروم یا نروم؟ آن روز خیلی طول کشید تا سرانجام صد دل را یک دل کردم و پا را ازگلیم درازترکرده رفتم به آنجایی که نباید می رفتم. البته آن روز که به نزد جناب حق شنویا همان دوست سخن شنو دیروزم ، می رفتم هنوز ازفراگیرشدن طاعونی به نام   " سخنگو" چیزی نشنیده بودم  وتصور می کردم همین که آقای حق شنو تخلص این کمینه –حقگو- را بشنود، اگرتاسرزینه ها به استقبالم نیاید، حتماً مرابه نزدش خواهد خواست وازپشت میزش برآمده درآغوشش فشارم خواهد داد، چای و کلچه وخسته وپسته یی خواهد خواست ،  عریضه گکم را چشم بسته امضأ خواهد کرد و ساعتی هم مانند گذشته به درد های دلم گوش خواهد داد. درراه که می رفتم ، دربارهء حرف هایی که با جناب وزیرباید می گفتم، فکر کردم. بلی بسیار حرف ها داشتم برای گفتن وفهماندن وچشم باز کردن وی. آخربعد ازاین مصیبت B-52 هرکسی که دراین کشور سیه روزگارزنده گی می کند، صدها حرفی دارد و گفتنیی ودرددلی برای شکایت کردن ..

 

  مثلاً درسرزمینی که بنابرآمار ملل متحد بیشتر از شش ملیون انسان فقیرشبها با شکم گرسنه ، می خوابند و حتا لب نانی هم از قــُبل ملیارد ها دالرکمک ها ی جامعه جهانی،  برای شان نمی رسد، ودرکشوری که فقیرفقیرتر می شود وغنی غنی ترونابرابری اجتماعی به اوج خود می رسد، چگونه می توان حرفی برای شکایت کردن نداشت. بلی، من به او می گفتم که حالا که خودت عضو کابینه هستی ویکی از سُکان به دستان رهبری کشور،  باید بشنوی که دراین جامعه چه می گذرد؟ من برایش دربارهء مصیبت  ایدیولوژی زده گی ، درمورد خودسری ومطلق گرایی دستگاه حاکم، درمورد اختاپوت فساد ، دربارهء بی مسؤولیتی مطلق ولایزال سکان به دستان کشتی شکسته ء کشور، درمورد دامن زدن آنان به مسأله های زبانی وقومی وقبیله یی ، در مورد تفاوت شعار وعمل آنان ، در مورد دستبرد آنان به دارایی عامه و اختلاس ، در مورد قانون شکنی های سربازان 34 کشور جهان وخودسری های روز افزون و کشتار مردم بیگناه توسط پیشرفته ترین جنگ افزار های شان وبه قول شاعردرمورد باغی که پامال گروه بیگانه شده یعنی : بته ها کج/ شاخه ها ژولیده / مرغان در پناه خانه ها/  ، گفتنی های فراوان داشتم.

 

   بلی درسرزمینی که هرروزی که ازخواب بیدار می شوی وقدم درخیابان های  این شهر طاعون زده که هیولای مرگ درکمین هرآدم نیمه زنده اش است ، پا می گذاری وبامداد خون وفاجعه را درخیابان های شهری که پیاده روهایش به فروش رسیده اند وچهارراهی هایش به گرو،  تماشا می کنی ودرکشوری که قاضیان ومفتیانش درزیر پوشش دین وحربهء مذهب آگاه ترین جوانان کشورت را به چوب تکفیر می بندند وبه جزای اعدام محکوم می کنند، درسرزمینی که تفنگ حاکم است و حرف اول وآخررا ازمیلهء خویش برون می دهد، درکشوری که به دخترکان شش وهفت ساله تجاوز می شود و دختران وبانوان بنابرتحمیل ازدواج های اجباری خود ها را به کام آتش می اندازند،  چه کسی حرفی برای گفتن ندارد؟ آن روز می خواستم به جناب حقگو بگویم که آقای وزیر، مردم به ستوه آمده اند. مردم از این مافیای افیون که نان شان را می دزدند وازاین قاچاقبران چرس وهروئین که در روز روشن وبا اطمینان خاطرخون اولاد وجوانان شان را می نوشند وزهر هلاهل به رگ های شان تزریق می کنند وروز تاروزبه قطرشکم های شان افزوده می شود و باغ وبنگله وبلند منزل های شان فراوان می گردد، به خشم آمده اند.

 

  می خواستم به او بگویم که با وجود این همه نشریه و تلویزیون و کارشناس مسایل نظامی و تحلیلگر سیاسی و فعال سیاسی وافغانستان شناس و مفسر ومحقق وعالم ودانشمند که ازبام تا شام با دهل وسرنا ، نارسایی ها و ناکاری ها ونابکاری های حکومت شمارا به گوش خلایق می رسانند، چرا کسی ازمیان شما حاضرنمی شود تا دربرابر این اعتراض ها و سوال ها پاسخ دهد؟ آیا از وقتی که به این مقام رفیع رسیده اید، حس شنوایی تان را از دست داده اید؟ آخر مگرنمی بینید که چه آتشی از نفاق را یکی از شما ها درمیان اقوام باهم برادر افغانستان برانگیخته است؟ تاکی جنگ میان شما و وکلای مردم؟ تا چه وقت جدال ثارنوال تان با این وآن شخصیت؟ آیا می خواهید به این ترتیب مردم را مصروف بسازید و آب را گل آلود کنید وماهی بگیرید؟

 

***

 

   ساعت ها دردهن دروازهء وزارت ... ایستاده وغرق در همین افکار بودم که شنیدم وزیر کار دارد وهیچ کسی راپذیرفته نمی تواند... آری، چه می خواستم وچه نمی خواستم عصبانی شده بودم ؛ ولی به روی مبارک خودنیاورده وپرسیدم پس به کجا بروم تا حرفم را بشنوند و کارم را اجراء کنند. گفتند، دراین وزارت تا هنوزادارهء سخن شنوی ایجاد نشده است . تاکنون هم دیده نشده است که کسی حرف کسی را بشنود. چنین رسم بیهوده یی  درنظام ما وجود ندارد ونخواهد داشت ؛ ولی ما فضل خداوند ادارات فروانی تأسیس کرده ایم که کارشان سخن گفتن است نه سخن شنیدن. بلی برادر ما حالا مؤفق شده ایم که مردم ما تا سطح ملک قریه و سرمعلم مکتب و کلانتر کوچه سخنگو داشته باشند، چه رسد به مقامات بالاتر که به عونه تعالی ازرأس گرفته تا قاعده نظام همه دارای سخنگویان جوان و شــَق و رَق و کمربسته وحاضر وآماده به خدمت و تمیز وآراسته ...اند!

 

                                                                           

                                                                                                              تاشکند: حمل 1387


April 27th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان